Wednesday, September 30, 2009


پشه اي در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکي-از شيطنت- بازي کنان؟

بست با دستش دهان استکان!

***********************

پشه ديگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد.

خشک لب؟ مي گشت؟ حيران؟ راه جو

زيرو بالا? بسته هر سو؟ راه او.

***********************

روزني مي جست در ديوار و در

تا به آزادي رسد بار دگر.

هر چه بر جهد و تکاپو مي فزود

راه بيرون رفتن از چاهش نبود

**********************

آنقدر کوبيد بر ديوار سر

تا فرو افتاد خونين بال و پر

جان گرامي بود و آن نعمت لذيذ؟

ليک آزادي گرامي تر؟ عزيز.

فريدون مشيري

مرز



در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
سلامی چو بوی خوش آشنایی